ای خوش به سفر رفته از خویش حکایت کن شعر و شاعری
نویسنده : kbb - ساعت 21:33 روز پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:,

ای خوش به سفر رفته از خویش حکایت کن

 

ما اول ره ماندیم تو عزم نهایت کن

 

آن حلقه که دامت شد آن دل که به نامت شد

 

گر این همه می ارزی باز آی وحکایت کن

 

ای ترس فرو خورده مشروع جنین مرده

 

این طفل حرامی را با عشق حمایت کن

 

در شهرتو واماندیم از قافله جاماندیم

 

کس اهل مدارا نیست مارا تو رعایت کن

 

با یار بگو پیغام کز باده تهی شد جام

 

برتشنه چو سقایی زین بیش عنایت کن

 

بگشا در و رخ بنما خون ریز و مکن پروا

 

اینک سر و اینک جان آسوده جنایت کن

 

مابا همه تن گوشیم از وصل تو مدهوشیم

 

این قصه شیرین را صدباره روایت کن

 

چون گفته شد از سر گو مشروح و مکرر گو

 

تاجان سخن عشق است ادنابه غایت کن

 

در کنج پریشانی این سان ز چه می مانی؟

بگریز و از این غربت رو سوی ولایت کن

 

بنگر به رخ زردت هم نامه ی پردردت

 

همچون نی از این هجران پرسوز شکایت کن

 

آن حلقه که دامت شد آن دل که به نامت شد

 

گراین همه می ارزی باز آی و حکایت کن

 



نظرات شما عزیزان:

z
ساعت22:41---5 دی 1391
movafagh bashiپاسخ: تشکر وافر

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: